دانشجوی سال آخر بودم. شدیداً سردرگم و خسته. از همه جا بریده. یک روز عصر نزدیک های غروب توی دانشگاه با دلی گرفته با خودم فکر می کردم و قدم می زدم. "درسم که تمام شد، بخوانم برای ارشد یا نه؟ بخوانم که چه بشود؟ اگر نخوانم مردم چه می گویند؟ استعدادم هدر نمی رود؟ چه قدر دوست دارم بروم حوزه. بی خیال این 4 سال. 22 سالم هم نشده هنوز... یا میشه تغییر رشته داد. بروم علوم ارتباطات بخوانم یا حتی ادبیات که خیلی دوستش دارم. اصلاً بی خیال تمام درس و دانشگاه و حوزه می شوم. می روم کلاس های هنری. می روم با مادرم سرویس آشپزخانه ببینیم و انتخاب کنیم... اگر دوباره سر و کله ی اون خواستگاره پیدا شد. وای خدا چرا هرکار می کنم دلم راضی نمی شود. چرا به دلم نمی نشیند. نکند بابا و مامان با اصرارهایشان خام شوند. نکند من دارم کار اشتباهی می کنم و دل مردم را می شکنم. می گویند پسر خوبی ست اما... وااای خدای من. راه درست کدام است؟ از این سرگردانی ها نجاتم بده." به خودم آمدم و دیدم رسیده ام کنار مزار شهدای گمنام دانشگاه. کفش هایم را در آوردم و از پله ها بالا رفتم. به ستون تکیه دادم و تا توانستم گریه کردم. کمی که سبک شدم بلند شدم و رفتم سر تک تک قبرهای نورانی. 5 شهید گمنام. هم سن و سال خودم بودند. از آنها کمک خواستم. اما انگار آنها مرا فرستادند به در خانه ی دیگری...  چشمم به پوستری افتاد که روی یکی از ستون ها چسبانده شده بود، عکس گریان آقا و جمله ای از ایشان با چنین مضمونی: "من حاجاتم را در طول سال جمع می کنم و در ایام فاطمیه طلب می کنم" فاطمیه بود... دعا کردم. "خدایا به حق حضرت زهرا کمکم کن تا در راهی قرار بگیرم که به تو نزدیکم کند..."


فاطمیه 1434، مصادف با فروردین 1392

تازه عروس بودم. یک ماه هم از عروسی ام نمی گذشت.  آقای داماد رفته بود به شهری دور. پدرشوهر و مادرشوهر هم رفته بودند مکه. من بودم و خواهر شوهر مجردم. یکی از اقوام دعوت مان کردند مهمانی. شب پیش هم، آنجا بودیم. می خواستند تنها نباشیم. فاطمیه بود. ما باید تصمیم می گرفتیم که برویم به مهمانی یا مسجد. یک شب بارانی بود. آسمان عجیب می بارید. راهی مسجد شدیم برای عزای حضرت مادر. دعای فاطمیه سال قبلم به اجابت رسیده بود. توی این یک سالی که گذشته بود مسیر زندگی ام کاملاً روشن شده بود. درباره ادامه تحصیل تصمیم گرفته بودم. ازدواج کرده بودم. از انتخابم یا بهتر بگویم انتخاب خدا برایم، راضی بودم.


فاطمیه 1435، مصادف با فروردین 1393

باردار بودم. با همسرم رفته بودیم مسجد برای مراسم شب های فاطمیه. تمام مدت روضه دستم روی شکمم بود. دعا می کردم برای سلامتی اش. برای صالح بودنش. او را به دعا از خدا خواسته بودیم. قرآن باز کرده بودیم. صفحه 55 آمده بود. برای مادر و محسنش اشک می ریختم و دعا می کردم...




فاطمیه 1436، مصادف با اسفند1393

بارداری دومم بود. اولین بارداری ثمر نداده بود. روزهای سختی را پشت سر گذاشته بودم و باز هم روزهای سختی بود... ظهر بود. پای تلویزیون بودم. برنامه سمت خدا بود. درباره حضرت زهرا می گفتند. درباره ی مظلومیتش. درباره ثواب روضه گرفتن برای او. درباره اثر اشک ریختن برای غمش. تصمیم گرفتم شب بروم مسجد. بروم و دعا کنم تا تجربه ی تلخ قبلی تکرار نشود. بروم بگویم من پارسال توی مجلس شما دعا کردم، انتظار نداشتم چنین پیشامدی را. ساعتی نگذشته بود. حالم بد شد. خیلی بد. آن قدر که نمی توانستم بروم مسجد. اجازه ی شرعی اش را هم نداشتم. بچه ام داشت از دستم می رفت... فاطمیه بود... دلم حسابی شکست. متوسل شدم به دستان پرمهر مادرم. نذر کردم. این فرزند را برای ما سالم و صالح حفظ بفرما. توی خانه مان روضه می گیریم برای شما. شش روز. سه روز فاطمیه اول و سه روز فاطمیه دوم. تا وقتی توان در بدن داریم. تا وقتی زنده ایم...


فاطمیه 1437، مصادف با اسفند1394

دخترم 7 ماهه شده. الحمدالله که هم نام مادر است. وقت ادای نذر شده. خانه رنگ بوی عزای مادر گرفته. از چند روز پیش همه جا را مرتب کرده ایم. سیب سرخ و خرما گرفته ایم. قند و چای و هل گذاشته ام دم دست. پرچم مشکی زده ایم. لباس مشکی بر تن کرده ایم. از این پس خاطره مشترکی از فاطمیه ی هر سال داریم. روضه می گیریم در خانه مان...