چند شب از شب یلدا گذشته بود. دوستی آمد و نشست به اختلاط و از مراسم شب یلدای تازه عروسی تعریف کرد و رفت... همین که رفت ماجرای ذهنی من آغاز شد. مقایسه. اول نشستم به مقایسه... برای من هندوانه تزیین شده نیاوردند. برای من آجیل نیاوردند. ما ننشستیم کنار هم دهان هم لبو بگذاریم و فیلم و عکس بگیریم. یک لشکر آمده بودند و اصلا آن شب خوش نگذشت... بعدش مقایسه جولان داد و افکار بعدی و حس بدبختی! .... اصلا همه چیز همین طوری شد! اون از خواستگاری که شب اول به زور بله گرفتند و انگشتر به دستم کردند. عقدم را بگو! من را چی حساب کردند که این قدر همه چیز را ماست مالی کردند! چه قدر جو گیر بودم. چه قدر ژست سادگی و بچه مذهبی بودن گرفتم. اِ اِ اِ ! چه بدبخت بودم من! می گفتم اصلا همین مراسم ساده را هم نمی خوام. بریم محضر. چند ماه بعدشم بریم مشهد! اصلا کاش رفته بودم مشهد. آن سفره عقد و لباس عروسی که من داشتم، نداشتنش بهتر. مردم عروسی می گیرند ما هم...


صبر کن بهار. بهاری باش نه زمستانی. تو این قدر سرد و بی رحم نبودی نسبت به زندگیت. بیا و طور دیگری نگاه کن...



خواستگاری ام روان و ساده بود. انگار خدا قدم به قدمش را جور می کرد و سنگ ها را از جلوی پایمان کنار می زد. زندگی ساده و پربرکتی را شروع کردم که از نشانه های برکت زن آسان بودن خواستگاری و کم بودن مهریه اوست. ما همان شب اولی که نشستیم روبه روی هم توی همان اتاقی که فرش سبز داشت، آن قدر زلال حرف زدیم، آن قدر دل باختیم که انگشتر همان شب رفت توی انگشتم...

زندگی مان را آن قدر زیبا و ساده شروع کردیم که هنوز که هنوز است از تصور سادگی و بی ریخت و پاشی اش کیفور می شوم. سفره عقد کوچک و ساده بود و همه توی حال جا شدند و کسی نگران گیر کردن پایش به گوشه ای از وسیله های سفره عقد نبود! کیک ما چه قدر کوچولو و یک طبقه و دوست داشتنی بود. لباس و آرایشم را بگو. ما هیچ پول اضافی ندادیم به آرایشگرهایی که میلیونی پول می گیرند و تمام موها را جمع می کنند یک کلاه گیس می نشانند رویش! تمام موهای حلقه شده ی ریخته روی شانه هایم موهای خودم بود. من لنز نذاشتم. چشمهام رنگ خودش بود که آقایی دوستشان دارد و می گوید مثل سیاهی شب... چه خوب که ما برای عقد ماشین گل نزدیم.

شب یلدا یادش بخیر. گوشه اتاق پر شده بود از کادوهای رنگ رنگی و کوچک و بزرگ. چه خوب که ننشستیم جلوی آن همه آدم و خصوصا دختران مجرد لبو بگذاریم دهان هم ! چه شب بلند و قشنگی بود. عروسی... چه باصفا بود. از آرایشگاه رفتیم خانه یکی از فامیل نماز خواندیم. بعد کلی عکس گرفتیم. چه کار خوبی کردیم که آتلیه نرفتیم که آن خانم هِی مدل های عجیب غریب بدهد و آقایی خجالت بکشد و خوشش نیاید و بعد مدام نگران باشیم که چه کسی می نشیند فتوشاپشان می کند. چه خوب که زیر دامن عروسم شلوار سفید پوشیدم تا موقع سوار شدن به ماشین پایم معلوم نشود. چه خوب که جوراب سفید هم پوشیدم. چه خوب تر که برای اطمینان روی شنل چادر هم انداختم. چه کار خوبی کردیم که مراسمات اضافی و تشریفاتی بعد عروسی را فاکتور گرفتیم. چه با صفا که ماه عسل نرفتیم!!! تمام زندگی مان را در ماه عسلیم حالا... راستی راستی من چه قدر خوشبختم. بوی چی میاد؟ پاشو دختر! غذات سوخت!!



* گل های بهاری، حواستان باشد. تا افکار منفی نشست زیر پایتان که ببین فلانی چه جشنی گرفت و آن یکی چه آرایشگاهی رفت و دیگری ماه عسلش آن چنان، وقتی آفت خانمان سوز مقایسه را مثل خوره انداخت به روحتان تا به جای لبخند به همسرتان اخم و تخم کنید و زندگی را به کام هردوتان تلخ، نهیبش بزنید و بیرونش کنید.

زیبایی های زندگی خودتان را ببینید. به آنها فکر کنید. حتی بنویسید شان. من یقین دارم توی زندگی هرکدام از ما، میان خلقیات همسران ما، آن قدر نقاط قوت هست که کفه ی ترازو را به سمت خوشبختی و رضایت سنگین کند.

نسبت به زندگی تان اعتماد به نفس داشته باشید. مرغ همسایه را غاز ندانید. خوشبختی را از لابه لای هر خاطره و هر برگ زندگی تان بیرون بکشید و خدا را شکر کنید و خوشبخت بمانید، درست مثل الان که خوشبخت ترین زن دنیا شمایید :)