۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

دلت را دریا کن

* وقتی بچه نداشتم یا حتی قبل تر از آن، وقتی مجرد بودم و جایی بچه ای را می دیدم که آثار خراشی روی صورتش هست به مادرش می گفتم: آخِی، روی صورتش خراش انداخته، ناخن هاش را کوتاه کن! یا مثلا کودکی که دستی، پایی، صورتی از او زخم شده بود به مامان مهربونش می گفتم: الهی... مواظبش باش.


* حالا که مادر شده ام؛ و باوجود تمام مراقبت هایم گاهی گلی خانم با ناخنش (که یک میلی متر هم نشده!) صورتش را خراش انداخته یا اتفاق کوچکی افتاده و اثری از آن روی بدنش مانده و کسی به من می گوید: ناخن هاش را کوتاه کن، مراقبش باش و ... ناراحت می شوم. یعنی مثلاً چی که مراقبش باشم؟ یعنی به عقل خودم نمی رسد!! چه تذکرات مسخره ای می دهند! آدم را تحقیر می کنند و ... و خدا نکند که آن فرد تذکر دهنده مادر شوهر یا خواهر شوهر باشد! ناراحتی چند برابر می شود.


با کنار هم گذاشتن دو ماجرای بالا، خنده ام می گیرد...




چه قدر قضیه ساده است. پشت خیلی از حرف ها، منظوری پنهان نشده. درصد بالایی از دلخوری های ما بی پایه و اساس است. مته به خشخاش حرف هایی می گذاریم که بالای 90 درصدشان بی منظور است و آن درصد کوچک باقی مانده را هم می توان با خوش گمانی رفع و رجوع کرد.

مطمئن باشیم که دود این حساسیت های بی جا اول در چشم خود ما خواهد رفت و گلبرگ های لطیف روحمان را پژمرده خواهد کرد...

وقتی یکی از مهمان ها سر سفره درباره ی بهتر دم کشیدن برنج و جاافتاده تر شدن خورشت و خوشمزه تر شدن سس و باطراوت ماندن سبزی ها راهنمایی مان می کند! وقتی کسی به اینکه لباس بچه کم است و ای وای پهلویش یخ نزند اشاره ای می کند، وقتی دوستی برگ های زرد و خشک شده ی گلدان را جدا می کند و می گوید قشنگیش را می گیره، اینا را جدا کن! به روی همه شان لبخند بزنیم و بگوییم به روی چششششم :)


۳۰ اسفند ۹۵ ، ۰۵:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر اسماعیلی

خوشبخت ترین زن دنیا

چند شب از شب یلدا گذشته بود. دوستی آمد و نشست به اختلاط و از مراسم شب یلدای تازه عروسی تعریف کرد و رفت... همین که رفت ماجرای ذهنی من آغاز شد. مقایسه. اول نشستم به مقایسه... برای من هندوانه تزیین شده نیاوردند. برای من آجیل نیاوردند. ما ننشستیم کنار هم دهان هم لبو بگذاریم و فیلم و عکس بگیریم. یک لشکر آمده بودند و اصلا آن شب خوش نگذشت... بعدش مقایسه جولان داد و افکار بعدی و حس بدبختی! .... اصلا همه چیز همین طوری شد! اون از خواستگاری که شب اول به زور بله گرفتند و انگشتر به دستم کردند. عقدم را بگو! من را چی حساب کردند که این قدر همه چیز را ماست مالی کردند! چه قدر جو گیر بودم. چه قدر ژست سادگی و بچه مذهبی بودن گرفتم. اِ اِ اِ ! چه بدبخت بودم من! می گفتم اصلا همین مراسم ساده را هم نمی خوام. بریم محضر. چند ماه بعدشم بریم مشهد! اصلا کاش رفته بودم مشهد. آن سفره عقد و لباس عروسی که من داشتم، نداشتنش بهتر. مردم عروسی می گیرند ما هم...


صبر کن بهار. بهاری باش نه زمستانی. تو این قدر سرد و بی رحم نبودی نسبت به زندگیت. بیا و طور دیگری نگاه کن...



خواستگاری ام روان و ساده بود. انگار خدا قدم به قدمش را جور می کرد و سنگ ها را از جلوی پایمان کنار می زد. زندگی ساده و پربرکتی را شروع کردم که از نشانه های برکت زن آسان بودن خواستگاری و کم بودن مهریه اوست. ما همان شب اولی که نشستیم روبه روی هم توی همان اتاقی که فرش سبز داشت، آن قدر زلال حرف زدیم، آن قدر دل باختیم که انگشتر همان شب رفت توی انگشتم...

زندگی مان را آن قدر زیبا و ساده شروع کردیم که هنوز که هنوز است از تصور سادگی و بی ریخت و پاشی اش کیفور می شوم. سفره عقد کوچک و ساده بود و همه توی حال جا شدند و کسی نگران گیر کردن پایش به گوشه ای از وسیله های سفره عقد نبود! کیک ما چه قدر کوچولو و یک طبقه و دوست داشتنی بود. لباس و آرایشم را بگو. ما هیچ پول اضافی ندادیم به آرایشگرهایی که میلیونی پول می گیرند و تمام موها را جمع می کنند یک کلاه گیس می نشانند رویش! تمام موهای حلقه شده ی ریخته روی شانه هایم موهای خودم بود. من لنز نذاشتم. چشمهام رنگ خودش بود که آقایی دوستشان دارد و می گوید مثل سیاهی شب... چه خوب که ما برای عقد ماشین گل نزدیم.

شب یلدا یادش بخیر. گوشه اتاق پر شده بود از کادوهای رنگ رنگی و کوچک و بزرگ. چه خوب که ننشستیم جلوی آن همه آدم و خصوصا دختران مجرد لبو بگذاریم دهان هم ! چه شب بلند و قشنگی بود. عروسی... چه باصفا بود. از آرایشگاه رفتیم خانه یکی از فامیل نماز خواندیم. بعد کلی عکس گرفتیم. چه کار خوبی کردیم که آتلیه نرفتیم که آن خانم هِی مدل های عجیب غریب بدهد و آقایی خجالت بکشد و خوشش نیاید و بعد مدام نگران باشیم که چه کسی می نشیند فتوشاپشان می کند. چه خوب که زیر دامن عروسم شلوار سفید پوشیدم تا موقع سوار شدن به ماشین پایم معلوم نشود. چه خوب که جوراب سفید هم پوشیدم. چه خوب تر که برای اطمینان روی شنل چادر هم انداختم. چه کار خوبی کردیم که مراسمات اضافی و تشریفاتی بعد عروسی را فاکتور گرفتیم. چه با صفا که ماه عسل نرفتیم!!! تمام زندگی مان را در ماه عسلیم حالا... راستی راستی من چه قدر خوشبختم. بوی چی میاد؟ پاشو دختر! غذات سوخت!!



* گل های بهاری، حواستان باشد. تا افکار منفی نشست زیر پایتان که ببین فلانی چه جشنی گرفت و آن یکی چه آرایشگاهی رفت و دیگری ماه عسلش آن چنان، وقتی آفت خانمان سوز مقایسه را مثل خوره انداخت به روحتان تا به جای لبخند به همسرتان اخم و تخم کنید و زندگی را به کام هردوتان تلخ، نهیبش بزنید و بیرونش کنید.

زیبایی های زندگی خودتان را ببینید. به آنها فکر کنید. حتی بنویسید شان. من یقین دارم توی زندگی هرکدام از ما، میان خلقیات همسران ما، آن قدر نقاط قوت هست که کفه ی ترازو را به سمت خوشبختی و رضایت سنگین کند.

نسبت به زندگی تان اعتماد به نفس داشته باشید. مرغ همسایه را غاز ندانید. خوشبختی را از لابه لای هر خاطره و هر برگ زندگی تان بیرون بکشید و خدا را شکر کنید و خوشبخت بمانید، درست مثل الان که خوشبخت ترین زن دنیا شمایید :)


۳۰ اسفند ۹۵ ، ۰۵:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر اسماعیلی

از خودم خجالت می کشم، از خدا بیشتر...


برف می بارد. از صبح. پشت دار نیست اما گاهی ریز ریز می نشیند روی زمین. در خانه ام. هوای خانه گرم است. صدای قل خوردن غذایم از آشپزخانه می آید. دخترم کنار بخاری ست. مشغول بازی کردن. سه ماه و نیمه شده. رادیو را روشن می کنم و دراز می کشم کنار دخترم. دیگر مرا می شناسد. با دیدنم واکنش نشان می دهد. کافی ست لب باز کنم به حرفی تا برایم بخندد. نوازشش می کنم. احساس آرامش می کنم. احساس خوشبختی... از این حس لطیفی که در درونم جاری شده لبخند می زنم. صدای رادیو می آید. ساعت 14. توجه شما را به اخبار امروز 15 آذر ماه 1394 جلب می کنیم. پانزده آذر. پانزده آذر. پانزده آذر. شوکه می شوم. پانزده آذر برایم دیگر روزی عادی نیست. یک نشانه است. نشانه ای از حکمت خدا. همچین روزی در سال گذشته در اوج غم و ناامیدی و غصه و حالا یک سال گذشته و در اوج رضایت و خوشبختی و آرامش.


خدایا بی تابی های عجولانه ام را ببخش. کمک کن تا بفهمم زندگی یعنی همین عسر و یسر های پی در پی. یاری ام کن تا در زمان سختی صبور باشم و راضی و در زمان خوشی مغرور نباشم و سرمست.


+ برای فهمیدن حالم پست 15 آذر پارسال را بخوانید.


۳۰ اسفند ۹۵ ، ۰۵:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر اسماعیلی

پاییز غمگین برو

*اردی بهشت امسال که توی دفترچه کوچولوی زرد رنگی نوشتند: تاریخ احتمالی زایمان پانزده آذر ماه، حس کردم چه قدر آذر ماه دوست داشتنی بوده و من نمی دانستم توی این همه سال! چه قدر ماه آخر پاییز قشنگ است و چه قدر روزها آهسته می روند و اصلا حواسشان نیست من منتظر پاییزم... منتظر آخر پاییز...

*طبعم گرم و خشک است. گرما برایم شکنجه ای عجیب است اما امسال گرمای هوا که اذیتم می کرد رو می کردم بهش و لبخندی می زدم و می گفتم راحت باش! غمی نیست... در عوض شب یلدایی برفی در پیش دارم با یک نوزاد پانزده روزه که تنش لباس های نیم وجبی گرم می کنم مبادا سرما بخورد...

*امروز پانزده آذر بود.... پانزده آذر هم گذشت، خورشید مثل تمام روزها طلوع کرد، برگ های پاییزی از درخت ها افتادند، ظهر شد، اذان گفت، نسیم ملایمی می وزید، غروب شد، خورشید رفت پشت کوه ها، ستاره ها آمدند... همه چیز عادی گذشت و پانزده آذر هم تمام شد... روزهای بعد دیگر برایم فرقی نمی کند. دیگر منتظر پانزده آذری نیستم. تو دیگر نیستی کوچولو. و آذر ماه آن قدرها هم که فکر می کردم دوست داشتنی نبود....

 

** البته که راضی ام به رضای خدا، خدایی که حکیم است....


۳۰ اسفند ۹۵ ، ۰۵:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر اسماعیلی

سفری که نزدیک است...

یک هفته پیش توده ای در سمت چپِ پایینِ شکمم حس کردم. اول جدی نگرفتم ولی وقتی دیدم انگار دارد بزرگ تر می شود کمی نگران شدم. بعضی افکار منفی در ذهنم می چرخید ولی به روی خودم نمی آوردم. تا اینکه علائم دیگری هم پیدا شد و ناگهان یاد یک خاطره ی تلخ افتادم... سال گذشته بود. یکی از آشنایان چنین تجربه ای داشت. رفت دکتر و سونوگرافی و ... تشخیص یک تومور بدخیم بود. مشغول دوا و درمان شدند اما به ماه نکشیده فوت کرد. جوان بود. سی و چند ساله. همسر جوانش ماند با دو دختر کوچولو...


انگار پارچ آب سردی را روی سرم خالی کرده باشند. اولین کاری که کردم دخترم را بغل کردم و بی صدا اشک ریختم... با حسرت نگاهش کردم؛ دوست داشتم چهار دست و پا رفتنت را ببینم. راه افتادن و تاتی تاتی کردنت را، چادر کوچولو سر کردنت را. مدرسه رفتنت را. خانم شدنت را. دوست داشتم دست پختت را بخورم. با هم برویم پیاده روی. دستم را فشار دهی و بگویی مامانی بریم بلالی بخوریم؟ دلم می خواست خجالتت را وقتی به تو می گویم که برات خواستگار اومده ببینم... من اشک می ریختم و او به خیال اینکه این بازی جدیدی ست می خندید و دست و پا می زد. طفل معصوم من... دلم برای روزهای بی مادری ات می سوزد... همسرم... این چه پایان تلخی ست برای عشق من و تو... چه قدر دلم برایت تنگ می شود. دلم برای روزهای تنهایی ات می سوزد. یعنی بعد من ازدواج می کنی؟ چرا که نه. باید ازدواج کنی. سی سالت هم نشده هنوز...

چند روز به آقا نگفتم. به هیچ کس نگفتم. غصه می خوردم و توی خودم می ریختم اما یک روز تصمیم گرفتم ماجرا را بگویم. گفتم اما نه کامل. یک جوری گفتم که نگران نشود. رفتیم دکتر. دکتر چهره اش را درهم کرد و گفت: زودتر برو سونوگرافی. به آقا گفتم باید بروم سونوگرافی اما عجله ای هم نیست...


چه قدر مردم مریضند! چه قدر بیمارستان ها و کلینیک ها شلوغند. چه قدر مطب ها و داروخانه ها غلغله اند. فرقی هم نمی کند کدام بخش و کدام تخصص و کدام دکتر. همه جا شلوغ است. صحیح و سالم نشسته بودم در خانه و زندگی می کردم. به فکر بغض های فروخورده هیچ بیماری نبودم. به فکر همراهان مضطرب تر از بیمار. به فکر هزینه های بالای درمانی... سلامتی نعمتی بود که برایم عادی شده بود. حالا توی خیابان های این شهر در به در دنبال نوبت خالی سونوگرافی می گشتیم. یکی پیدا شد. شنبه باید بروم...


***

رفتم سونوگرافی. دکتر گفت غده ی لنفاویست. گفتم یعنی چی؟ باید چه کار کنم؟ گفت هیچی. گاهی متورم میشه و خودش خوب میشه! گفتم دارو هم نمی خواد؟ خندید و گفت: نه بابا!

***

این ماجرا درس بزرگی برای من داشت. روزهای اول خیلی می ترسیدم. خیلی غصه می خوردم. خیلی فکر می کردم. من آماده ی مرگ نیستم. من خیلی کار دارم. من خیلی جوانم. من خیلی آرزو دارم. من که چیزیم نبود. خدا که با من هماهنگ نکرده!

ولی کم کم دست به کار شدم. شروع کردم به مهیا کردن لوازم سفر. اتفاقات خوبی در من در حال رخ دادن بود. خیلی خوب شده بودم. با همسرم. با دخترم. با خانواده ام. با خانواده ی شوهرم. با همه... با همه ی مردم... وقتی گلی خانم بی خودی غر می زد عصبانی نمیشدم. قربان صدقه ی غر زدن هایش می رفتم. بیشتر با او بازی می کردم. بیشتر به او رسیدگی می کردم. تند تند جایش را عوض می کردم که اذیت نشود.

کمتر پای لب تاب و به وب گردی های اضافه و بی هدف می گذشت. وقتم ارزش داشت. برگه ای که نماز و روزه های قضایم را در آن یادداشت کرده بودم از ته کشو در آوردم. شروع کردم به خواندن. چند ماهی میشد که رفته بود ته کشو. غذاهای خوشمزه تر می پختم. خانه ام همیشه تمیز بود. یک نیمچه خانه تکانی هم کردم! به همسرم بیشتر محبت می کردم. اگر دیر می کرد، یا خرید مهمی را یادش کمی رفت انجام دهد، اگر گلی خانم را که تازه مست خواب شده بود با یک ماچ گنده بیدار می کرد چیزی به او نمی گفتم. می خندیدم و دوباره می خواباندمش. کارهای عقب افتاده ی بسیارم یکی یکی انجام میشد. خیلی فکر می کردم به سال های گذشته. کسی از من ناراحت نباشد؟ به کسی بدهکار نباشم؟ دل کسی را نشکسته باشم؟ نمازهایم را همیشه اول وقت و با توجه بیشتری می خواندم. حواسم جمع شده بود غیبتی نکنم، نشنوم. شده بودم نمونه ی کامل آن انسان ایده آلی که تمام عمر دلم می خواست باشم. مهربان، صبور، خوش بین، با تقوا...


***


* جواب سونو را که گرفتم، نفس راحتی کشیدم و دوباره مرگ را از خودم دور و دورتر دیدم! چرا؟ چرا باور نمی کنم که مرگ نزدیک است؟


* هیچ چیز مثل یادِ مرگ، انسان را آدم نمی کند. اینکه فکر می کنم که بالاخره دیر یا زود یک روز باید بروم می فهمم خیلی چیزها ارزش ناراحت شدن و ناراحت کردن را ندارد.


* قدر سلامتی، این نعمت بزرگ الهی را بدانیم و همواره شکر گزار باشیم. برای تمام بیماران دعا کنیم. برای تمام آنهایی که جواب سونوها و آزمایشاتشان خبر خوشایندی برایشان ندارد...


* عکس هم بهانه ای باشد برای یاد سفری که نزدیک است...


۳۰ اسفند ۹۵ ، ۰۵:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر اسماعیلی

سال هاست منتظرم...

از همان موقع که خودم را شناختم. از وقتی پایم به مجلس روضه باز شد و چشم هایم مزه ی اشک ریختن برای ارباب را چشید. تمام آن سال ها که مجرد بودم... وقتی عقد کردم، عروسی کردم. از وقتی تصمیم گرفتیم بچه دار شویم. وقتی فهمیدم او آمده و آرام و بی صدا دارد در درونم ذره ذره جان می گیرد. وقتی تکان هایش شروع شد و باور کردم که او واقعا هست! وقتی دنیا آمد. وقتی کم کم مرا دید و نگاهش دنبالم حرکت کرد. وقتی مرا شناخت. وقتی آواز خواند. وقتی غلت خورد....

تمام این لحظات من منتظر بودم. هم منتظر بودم و هم نگران، هم دوست داشتم بیایند و هم دلهره امانم را بریده بود. حالا آن روزها رسیده. فرزندم شش ماهه شده...

آخ که چه قدر طفل شش ماهه خواستنی و شیرین می شود. آخ که بعد از شش ماه مادری، چه قدر برای مادر آسان می شود فهمیدن حال و نیاز او، این گریه یعنی خوابش می آید. این ناله یعنی دلش درد می کند. این بی تابی و التماس یعنی گرسنه است... تشنه شده... آخ که چه قدر شش ماهه ها طاقت تشنگی ندارند... چه قدر گلویشان لطیف و کوچک است...



فدای دل حضرت رباب

بمیرم برای غم گهواره ی خالی اش


* من دل های بی تاب مادری را خوب درک می کنم. می فهمم چه حسی دارند زنانی که منتظر این هدیه ی زیبای خدایند. خدا به داد دل هایشان برسد اگر چند ماه با ذوق و شوق مادری کرده باشند و بعد دست تقدیر آغوش شان را خالی گذاشته باشد. می فهمم شان چون خودم روزگاری یکی از آنها بودم... من برای آمدن گلی خانم، کم نذر و نیاز نکردم. کم اشک نریختم، کم منتظر نماندم. اندکی از آنچه بر من گذشت در صفحات همین وبلاگ هم باقی مانده.

اینها را گفتم که برسم به اینجا: از توسل به حضرت علی اصغر علیه السلام و مادر بزرگوارشان غافل نشوید. این آقا با دستان کوچکش گره های بزرگی را باز می کند.

از صمیم قلب، با نهایت توجه و نیاز، با التماسی حقیقی، برای این دل های نازک و بغض هایِ منتظرِ اشاره دعا کنیم. دعا کنیم تا دامان شان سبز شود و شش ماهگی جگرگوشه شان برسد تا بیشتر بسوزیم برای دل حضرت رباب...


* دلم می خواهد دختری داشته باشم، اسمش را بگذارم "رباب"


* فاطمیه نزدیک است... ایام تسلیت


۳۰ اسفند ۹۵ ، ۰۵:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر اسماعیلی

فرصت طلایی


کار خانه تمام شدنی نیست. یک چرخه ی دائمی و همیشگی که گاهی مرا خیلی خسته و متاصل می کند. من با تمام عشقی که به خانه داری و در خانه بودن دارم گاهی آن قدر کلافه می شوم و شیطان آن قدر شیطنت می کند که حس بدی نسبت به خانه و خانه داری پیدا می کنم. شما نشنیده بگیرید اما گاهی حتی به آقای همسر تند می روم که: لباس هات را آویزون چوب لباس کن، ظرف ها را تو بشور، چرا این قدر تند تند لباس هات را کثیف می کنی، خسته شدم، مگه من خدمت کارم!! (آیکون شرمندگی و ناراحتی)

خیلی به این قضیه فکر می کنم. به اینکه چرا گاهی این قدر بد می شوم؟ چرا لذت سابق را از خانه داری نمی برم؟ چرا منی که با فکر و منطق خانه داری را انتخاب کردم و هیچ تلاشی برای شاغل شدن در بیرون خانه نکردم باید این طور رفتار کنم.

فکرم حسابی مشغول این قضیه شده. به نظرم خیلی حساس و مهم است. یک نقطه ی استراتژیک که اگر برای خودم خوب حلش نکنم ممکن است خطرناک شود. یکی از نتایجی که به آن رسیده ام این است که باید نگاهم را الهی کنم. باید با خدا معامله کرد. معامله با خدا خیلی شیرین است. چون یقین دارم خدا به وعده هایش عمل می کند و قدر تمام کارهای حتی خیلی جزئی را هم می داند و هیچ چیز از نظرش پنهان نمی ماند. برای همین برای این روزهای پرکار خانه تکانی، هر روز برای خودم این حدیث را می خوانم:

امام صادق علیه السلام از پیامبر عزیز خدا صلی الله علیه و آله روایت می کند:
ایما امراة دفعت من بیت زوجها شیئا من موضع الی موضع ترید به صلاحا نظر الله الیها ومن نظر الله الیه لم یعذبه

هر زنی که در خانه شوهرش چیزی را برای سامان دادن وضع خانه جابه جا کند، خداوند نظر [رحمت] به او می کند . و هر کس مورد نظر [رحمت] خدا قرار گیرد، خدا عذابش نمی کند.


با این حساب اسفند ماه و خانه تکانی اش یک فرصت طلایی ست برای جلب رحمت خدا


۳۰ اسفند ۹۵ ، ۰۵:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر اسماعیلی

فدای چادر خاکی


دانشجوی سال آخر بودم. شدیداً سردرگم و خسته. از همه جا بریده. یک روز عصر نزدیک های غروب توی دانشگاه با دلی گرفته با خودم فکر می کردم و قدم می زدم. "درسم که تمام شد، بخوانم برای ارشد یا نه؟ بخوانم که چه بشود؟ اگر نخوانم مردم چه می گویند؟ استعدادم هدر نمی رود؟ چه قدر دوست دارم بروم حوزه. بی خیال این 4 سال. 22 سالم هم نشده هنوز... یا میشه تغییر رشته داد. بروم علوم ارتباطات بخوانم یا حتی ادبیات که خیلی دوستش دارم. اصلاً بی خیال تمام درس و دانشگاه و حوزه می شوم. می روم کلاس های هنری. می روم با مادرم سرویس آشپزخانه ببینیم و انتخاب کنیم... اگر دوباره سر و کله ی اون خواستگاره پیدا شد. وای خدا چرا هرکار می کنم دلم راضی نمی شود. چرا به دلم نمی نشیند. نکند بابا و مامان با اصرارهایشان خام شوند. نکند من دارم کار اشتباهی می کنم و دل مردم را می شکنم. می گویند پسر خوبی ست اما... وااای خدای من. راه درست کدام است؟ از این سرگردانی ها نجاتم بده." به خودم آمدم و دیدم رسیده ام کنار مزار شهدای گمنام دانشگاه. کفش هایم را در آوردم و از پله ها بالا رفتم. به ستون تکیه دادم و تا توانستم گریه کردم. کمی که سبک شدم بلند شدم و رفتم سر تک تک قبرهای نورانی. 5 شهید گمنام. هم سن و سال خودم بودند. از آنها کمک خواستم. اما انگار آنها مرا فرستادند به در خانه ی دیگری...  چشمم به پوستری افتاد که روی یکی از ستون ها چسبانده شده بود، عکس گریان آقا و جمله ای از ایشان با چنین مضمونی: "من حاجاتم را در طول سال جمع می کنم و در ایام فاطمیه طلب می کنم" فاطمیه بود... دعا کردم. "خدایا به حق حضرت زهرا کمکم کن تا در راهی قرار بگیرم که به تو نزدیکم کند..."


فاطمیه 1434، مصادف با فروردین 1392

تازه عروس بودم. یک ماه هم از عروسی ام نمی گذشت.  آقای داماد رفته بود به شهری دور. پدرشوهر و مادرشوهر هم رفته بودند مکه. من بودم و خواهر شوهر مجردم. یکی از اقوام دعوت مان کردند مهمانی. شب پیش هم، آنجا بودیم. می خواستند تنها نباشیم. فاطمیه بود. ما باید تصمیم می گرفتیم که برویم به مهمانی یا مسجد. یک شب بارانی بود. آسمان عجیب می بارید. راهی مسجد شدیم برای عزای حضرت مادر. دعای فاطمیه سال قبلم به اجابت رسیده بود. توی این یک سالی که گذشته بود مسیر زندگی ام کاملاً روشن شده بود. درباره ادامه تحصیل تصمیم گرفته بودم. ازدواج کرده بودم. از انتخابم یا بهتر بگویم انتخاب خدا برایم، راضی بودم.


فاطمیه 1435، مصادف با فروردین 1393

باردار بودم. با همسرم رفته بودیم مسجد برای مراسم شب های فاطمیه. تمام مدت روضه دستم روی شکمم بود. دعا می کردم برای سلامتی اش. برای صالح بودنش. او را به دعا از خدا خواسته بودیم. قرآن باز کرده بودیم. صفحه 55 آمده بود. برای مادر و محسنش اشک می ریختم و دعا می کردم...




فاطمیه 1436، مصادف با اسفند1393

بارداری دومم بود. اولین بارداری ثمر نداده بود. روزهای سختی را پشت سر گذاشته بودم و باز هم روزهای سختی بود... ظهر بود. پای تلویزیون بودم. برنامه سمت خدا بود. درباره حضرت زهرا می گفتند. درباره ی مظلومیتش. درباره ثواب روضه گرفتن برای او. درباره اثر اشک ریختن برای غمش. تصمیم گرفتم شب بروم مسجد. بروم و دعا کنم تا تجربه ی تلخ قبلی تکرار نشود. بروم بگویم من پارسال توی مجلس شما دعا کردم، انتظار نداشتم چنین پیشامدی را. ساعتی نگذشته بود. حالم بد شد. خیلی بد. آن قدر که نمی توانستم بروم مسجد. اجازه ی شرعی اش را هم نداشتم. بچه ام داشت از دستم می رفت... فاطمیه بود... دلم حسابی شکست. متوسل شدم به دستان پرمهر مادرم. نذر کردم. این فرزند را برای ما سالم و صالح حفظ بفرما. توی خانه مان روضه می گیریم برای شما. شش روز. سه روز فاطمیه اول و سه روز فاطمیه دوم. تا وقتی توان در بدن داریم. تا وقتی زنده ایم...


فاطمیه 1437، مصادف با اسفند1394

دخترم 7 ماهه شده. الحمدالله که هم نام مادر است. وقت ادای نذر شده. خانه رنگ بوی عزای مادر گرفته. از چند روز پیش همه جا را مرتب کرده ایم. سیب سرخ و خرما گرفته ایم. قند و چای و هل گذاشته ام دم دست. پرچم مشکی زده ایم. لباس مشکی بر تن کرده ایم. از این پس خاطره مشترکی از فاطمیه ی هر سال داریم. روضه می گیریم در خانه مان...




۳۰ اسفند ۹۵ ، ۰۵:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر اسماعیلی

عنوان دومین مطلب آزمایشی من

این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.

۳۰ اسفند ۹۵ ، ۰۵:۰۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر اسماعیلی

عنوان اولین مطلب آزمایشی من

این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.

۳۰ اسفند ۹۵ ، ۰۵:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر اسماعیلی