*اردی بهشت امسال که توی دفترچه کوچولوی زرد رنگی نوشتند: تاریخ احتمالی زایمان پانزده آذر ماه، حس کردم چه قدر آذر ماه دوست داشتنی بوده و من نمی دانستم توی این همه سال! چه قدر ماه آخر پاییز قشنگ است و چه قدر روزها آهسته می روند و اصلا حواسشان نیست من منتظر پاییزم... منتظر آخر پاییز...

*طبعم گرم و خشک است. گرما برایم شکنجه ای عجیب است اما امسال گرمای هوا که اذیتم می کرد رو می کردم بهش و لبخندی می زدم و می گفتم راحت باش! غمی نیست... در عوض شب یلدایی برفی در پیش دارم با یک نوزاد پانزده روزه که تنش لباس های نیم وجبی گرم می کنم مبادا سرما بخورد...

*امروز پانزده آذر بود.... پانزده آذر هم گذشت، خورشید مثل تمام روزها طلوع کرد، برگ های پاییزی از درخت ها افتادند، ظهر شد، اذان گفت، نسیم ملایمی می وزید، غروب شد، خورشید رفت پشت کوه ها، ستاره ها آمدند... همه چیز عادی گذشت و پانزده آذر هم تمام شد... روزهای بعد دیگر برایم فرقی نمی کند. دیگر منتظر پانزده آذری نیستم. تو دیگر نیستی کوچولو. و آذر ماه آن قدرها هم که فکر می کردم دوست داشتنی نبود....

 

** البته که راضی ام به رضای خدا، خدایی که حکیم است....