یک هفته پیش توده ای در سمت چپِ پایینِ شکمم حس کردم. اول جدی نگرفتم ولی وقتی دیدم انگار دارد بزرگ تر می شود کمی نگران شدم. بعضی افکار منفی در ذهنم می چرخید ولی به روی خودم نمی آوردم. تا اینکه علائم دیگری هم پیدا شد و ناگهان یاد یک خاطره ی تلخ افتادم... سال گذشته بود. یکی از آشنایان چنین تجربه ای داشت. رفت دکتر و سونوگرافی و ... تشخیص یک تومور بدخیم بود. مشغول دوا و درمان شدند اما به ماه نکشیده فوت کرد. جوان بود. سی و چند ساله. همسر جوانش ماند با دو دختر کوچولو...


انگار پارچ آب سردی را روی سرم خالی کرده باشند. اولین کاری که کردم دخترم را بغل کردم و بی صدا اشک ریختم... با حسرت نگاهش کردم؛ دوست داشتم چهار دست و پا رفتنت را ببینم. راه افتادن و تاتی تاتی کردنت را، چادر کوچولو سر کردنت را. مدرسه رفتنت را. خانم شدنت را. دوست داشتم دست پختت را بخورم. با هم برویم پیاده روی. دستم را فشار دهی و بگویی مامانی بریم بلالی بخوریم؟ دلم می خواست خجالتت را وقتی به تو می گویم که برات خواستگار اومده ببینم... من اشک می ریختم و او به خیال اینکه این بازی جدیدی ست می خندید و دست و پا می زد. طفل معصوم من... دلم برای روزهای بی مادری ات می سوزد... همسرم... این چه پایان تلخی ست برای عشق من و تو... چه قدر دلم برایت تنگ می شود. دلم برای روزهای تنهایی ات می سوزد. یعنی بعد من ازدواج می کنی؟ چرا که نه. باید ازدواج کنی. سی سالت هم نشده هنوز...

چند روز به آقا نگفتم. به هیچ کس نگفتم. غصه می خوردم و توی خودم می ریختم اما یک روز تصمیم گرفتم ماجرا را بگویم. گفتم اما نه کامل. یک جوری گفتم که نگران نشود. رفتیم دکتر. دکتر چهره اش را درهم کرد و گفت: زودتر برو سونوگرافی. به آقا گفتم باید بروم سونوگرافی اما عجله ای هم نیست...


چه قدر مردم مریضند! چه قدر بیمارستان ها و کلینیک ها شلوغند. چه قدر مطب ها و داروخانه ها غلغله اند. فرقی هم نمی کند کدام بخش و کدام تخصص و کدام دکتر. همه جا شلوغ است. صحیح و سالم نشسته بودم در خانه و زندگی می کردم. به فکر بغض های فروخورده هیچ بیماری نبودم. به فکر همراهان مضطرب تر از بیمار. به فکر هزینه های بالای درمانی... سلامتی نعمتی بود که برایم عادی شده بود. حالا توی خیابان های این شهر در به در دنبال نوبت خالی سونوگرافی می گشتیم. یکی پیدا شد. شنبه باید بروم...


***

رفتم سونوگرافی. دکتر گفت غده ی لنفاویست. گفتم یعنی چی؟ باید چه کار کنم؟ گفت هیچی. گاهی متورم میشه و خودش خوب میشه! گفتم دارو هم نمی خواد؟ خندید و گفت: نه بابا!

***

این ماجرا درس بزرگی برای من داشت. روزهای اول خیلی می ترسیدم. خیلی غصه می خوردم. خیلی فکر می کردم. من آماده ی مرگ نیستم. من خیلی کار دارم. من خیلی جوانم. من خیلی آرزو دارم. من که چیزیم نبود. خدا که با من هماهنگ نکرده!

ولی کم کم دست به کار شدم. شروع کردم به مهیا کردن لوازم سفر. اتفاقات خوبی در من در حال رخ دادن بود. خیلی خوب شده بودم. با همسرم. با دخترم. با خانواده ام. با خانواده ی شوهرم. با همه... با همه ی مردم... وقتی گلی خانم بی خودی غر می زد عصبانی نمیشدم. قربان صدقه ی غر زدن هایش می رفتم. بیشتر با او بازی می کردم. بیشتر به او رسیدگی می کردم. تند تند جایش را عوض می کردم که اذیت نشود.

کمتر پای لب تاب و به وب گردی های اضافه و بی هدف می گذشت. وقتم ارزش داشت. برگه ای که نماز و روزه های قضایم را در آن یادداشت کرده بودم از ته کشو در آوردم. شروع کردم به خواندن. چند ماهی میشد که رفته بود ته کشو. غذاهای خوشمزه تر می پختم. خانه ام همیشه تمیز بود. یک نیمچه خانه تکانی هم کردم! به همسرم بیشتر محبت می کردم. اگر دیر می کرد، یا خرید مهمی را یادش کمی رفت انجام دهد، اگر گلی خانم را که تازه مست خواب شده بود با یک ماچ گنده بیدار می کرد چیزی به او نمی گفتم. می خندیدم و دوباره می خواباندمش. کارهای عقب افتاده ی بسیارم یکی یکی انجام میشد. خیلی فکر می کردم به سال های گذشته. کسی از من ناراحت نباشد؟ به کسی بدهکار نباشم؟ دل کسی را نشکسته باشم؟ نمازهایم را همیشه اول وقت و با توجه بیشتری می خواندم. حواسم جمع شده بود غیبتی نکنم، نشنوم. شده بودم نمونه ی کامل آن انسان ایده آلی که تمام عمر دلم می خواست باشم. مهربان، صبور، خوش بین، با تقوا...


***


* جواب سونو را که گرفتم، نفس راحتی کشیدم و دوباره مرگ را از خودم دور و دورتر دیدم! چرا؟ چرا باور نمی کنم که مرگ نزدیک است؟


* هیچ چیز مثل یادِ مرگ، انسان را آدم نمی کند. اینکه فکر می کنم که بالاخره دیر یا زود یک روز باید بروم می فهمم خیلی چیزها ارزش ناراحت شدن و ناراحت کردن را ندارد.


* قدر سلامتی، این نعمت بزرگ الهی را بدانیم و همواره شکر گزار باشیم. برای تمام بیماران دعا کنیم. برای تمام آنهایی که جواب سونوها و آزمایشاتشان خبر خوشایندی برایشان ندارد...


* عکس هم بهانه ای باشد برای یاد سفری که نزدیک است...