به خانه که می آیی کیف لپ تاپ را می گذاری کنار در (که جایش آنجا نیست). کتت را می گذاری روی اپن. کتاب ها را هم همین طور . جوراب هایت را هم مچاله می کنی می اندازی یک گوشه. مطمئنم کفش هایت هم داخل جاکفشی نگذاشته ای و اگر بخواهی بروی یک دوش بگیری برای رفع خستگی حوله ات را پرت می کنی روی تخت. شروع می کنم به غر زدن. "از صبح یک دقیقه بیکار نیستم برای مرتب کردن خونه؛ ببین توی 5 دقیقه چه ریخت و پاشی کردی؟!" تو لبخند می زنی...

می خواهی بروی مسجد. پیراهنت را عوض می کنی. چهره ام را یه جور ناراحتی می کنم که "اگه گذاشتی سبد لباس کثیف ها دو روز خالی بمونه. پیرهنت را که دو روز بیشتر نپوشیدی! صبح دلم نیومد پیرهن سفید و شلوار شیری رنگت را بندازم تو ماشین لباس شویی. گفتم رنگش کدر میشه. با دست شستم. ببین پوست دستم رفته." دستم را می گیری، می بوسی و به نشانه تشکر، لبخندِ غمگینی می زنی...

شام را که خوردیم با حالت خستگی می گویم: "من خیلی خسته م. امشب زود می خوابم." نمی گویی که "منم خسته م اما نمی تونم زود بخوابم. باید برای فردا از این برنامه ای که نوشتم هرجور شده اجرا بگیرم" در عوض لبخند می زنی و تایید می کنی که چه قدر خسته ام و چه قدر مراقبت از یه بچه ی شیطون انرژی می گیره.

تو می نشینی پای لپ تاپ و من می خوابم. نفهمیدم کی آمدی و خوابیدی. فقط نصفه شب نگاهت کردم که چه قدر عمیق خوابیده ای. جوری که انگار کوه کنده ای...!

قبل اذان بیدار می شوی. می روی مسجد. وقتی برمی گردی حتی فرصت صبحانه خوردن نداری چه برسد به چرت کوتاهی. انگار نه انگار که خسته ای و کسر خواب داری. برایت لقمه می گیرم تا توی راه بخوری. لبخند می زنی و خداحافظی می کنی...



تو که می روی خانه غرق سکوت می شود. دخترک آرام خوابیده. پرده ها را هنوز کنار نزده ام. خانه آرام و تاریک است. جان می دهد برای دوباره خوابیدن. دخترک توی خواب جابه جا شده و آمده روی پتوی من. از ترس بیدار شدنش بی خیال پتوی خودم می شوم. پتوی تو را می کشم روی سرم.

چه قدر بوی تو را می دهد... بوی عطرت، بوی خستگی هایت، بوی تمام نخوابیدن هایت.

تو چه قدر صبوری... چه قدر غر نمی زنی. چه قدر بی منت تلاش می کنی.

کاش دیشب بود و هنوز این پتوی سبز مغز پسته ای رویت بود و آرام خوابیده بودی. همان خواب عمیق که انگار از کوه کندن آمده ای... اما نه... تو کوهکن نیستی فرهاد! چون من شیرین نیستم. من تلخم. غرغرو و پرمنّت. تو مجنونی. داری کوهی عظیم را حمل می کنی. کوهی از مسئولیت و مهر. و من یک لیلیِ بد هستم. خیلی بد... :((

کاش دیشب بود مجنونم تا وقتی در خوابی عمیق فرو رفته بودی پیشانی ات را آرام می بوسیدم و توی گوشت زمزمه می کردم:

"خیلی مَردی مَرد... مرا ببخش لطفا..."