از همان موقع که خودم را شناختم. از وقتی پایم به مجلس روضه باز شد و چشم هایم مزه ی اشک ریختن برای ارباب را چشید. تمام آن سال ها که مجرد بودم... وقتی عقد کردم، عروسی کردم. از وقتی تصمیم گرفتیم بچه دار شویم. وقتی فهمیدم او آمده و آرام و بی صدا دارد در درونم ذره ذره جان می گیرد. وقتی تکان هایش شروع شد و باور کردم که او واقعا هست! وقتی دنیا آمد. وقتی کم کم مرا دید و نگاهش دنبالم حرکت کرد. وقتی مرا شناخت. وقتی آواز خواند. وقتی غلت خورد....

تمام این لحظات من منتظر بودم. هم منتظر بودم و هم نگران، هم دوست داشتم بیایند و هم دلهره امانم را بریده بود. حالا آن روزها رسیده. فرزندم شش ماهه شده...

آخ که چه قدر طفل شش ماهه خواستنی و شیرین می شود. آخ که بعد از شش ماه مادری، چه قدر برای مادر آسان می شود فهمیدن حال و نیاز او، این گریه یعنی خوابش می آید. این ناله یعنی دلش درد می کند. این بی تابی و التماس یعنی گرسنه است... تشنه شده... آخ که چه قدر شش ماهه ها طاقت تشنگی ندارند... چه قدر گلویشان لطیف و کوچک است...



فدای دل حضرت رباب

بمیرم برای غم گهواره ی خالی اش


* من دل های بی تاب مادری را خوب درک می کنم. می فهمم چه حسی دارند زنانی که منتظر این هدیه ی زیبای خدایند. خدا به داد دل هایشان برسد اگر چند ماه با ذوق و شوق مادری کرده باشند و بعد دست تقدیر آغوش شان را خالی گذاشته باشد. می فهمم شان چون خودم روزگاری یکی از آنها بودم... من برای آمدن گلی خانم، کم نذر و نیاز نکردم. کم اشک نریختم، کم منتظر نماندم. اندکی از آنچه بر من گذشت در صفحات همین وبلاگ هم باقی مانده.

اینها را گفتم که برسم به اینجا: از توسل به حضرت علی اصغر علیه السلام و مادر بزرگوارشان غافل نشوید. این آقا با دستان کوچکش گره های بزرگی را باز می کند.

از صمیم قلب، با نهایت توجه و نیاز، با التماسی حقیقی، برای این دل های نازک و بغض هایِ منتظرِ اشاره دعا کنیم. دعا کنیم تا دامان شان سبز شود و شش ماهگی جگرگوشه شان برسد تا بیشتر بسوزیم برای دل حضرت رباب...


* دلم می خواهد دختری داشته باشم، اسمش را بگذارم "رباب"


* فاطمیه نزدیک است... ایام تسلیت