برف می بارد. از صبح. پشت دار نیست اما گاهی ریز ریز می نشیند روی زمین. در خانه ام. هوای خانه گرم است. صدای قل خوردن غذایم از آشپزخانه می آید. دخترم کنار بخاری ست. مشغول بازی کردن. سه ماه و نیمه شده. رادیو را روشن می کنم و دراز می کشم کنار دخترم. دیگر مرا می شناسد. با دیدنم واکنش نشان می دهد. کافی ست لب باز کنم به حرفی تا برایم بخندد. نوازشش می کنم. احساس آرامش می کنم. احساس خوشبختی... از این حس لطیفی که در درونم جاری شده لبخند می زنم. صدای رادیو می آید. ساعت 14. توجه شما را به اخبار امروز 15 آذر ماه 1394 جلب می کنیم. پانزده آذر. پانزده آذر. پانزده آذر. شوکه می شوم. پانزده آذر برایم دیگر روزی عادی نیست. یک نشانه است. نشانه ای از حکمت خدا. همچین روزی در سال گذشته در اوج غم و ناامیدی و غصه و حالا یک سال گذشته و در اوج رضایت و خوشبختی و آرامش.


خدایا بی تابی های عجولانه ام را ببخش. کمک کن تا بفهمم زندگی یعنی همین عسر و یسر های پی در پی. یاری ام کن تا در زمان سختی صبور باشم و راضی و در زمان خوشی مغرور نباشم و سرمست.


+ برای فهمیدن حالم پست 15 آذر پارسال را بخوانید.