عکس و ظاهر جدید سهر قریشی و فریبا نادری با موهای فرکرده

سحر قریشی در کنار مریم

سهر قریشی و فریبا نادری دو بازیگر سینما و تلویزیون کشورمان با انتشار عکس های جدیدی از خود با موهایی فرکرده سال نو را به هموطنانشان تبریک کفتند.

ادامه مطلب...
۰۱ فروردين ۹۶ ، ۰۳:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر اسماعیلی

نوروز 96 و شیطنت رضاعطران

نوروز 96 و شیطنت رضاعطران

رضا عطاران هنرپیشه بسیار محبوب و دوست داشتنی سینما و تلویزیون کشورمان با انتشار چند عکس شیطنت آمیز در صفحه اینستاگرام خود نوروز 96 را به مردم و هوادارانش تبریک گفت.

ادامه مطلب...
۰۱ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر اسماعیلی

عکس جدید بهنوش بختیاری نوروز 96

عکس جدید بهنوش طباطبایی

بهنوش بختیاری بازیگر مشهور سینما و تلویزیون کشورمان با فرا رسیدن نوروز تصویری از خود و مادرش منتشر کرده و نوروز 96 را به مردم تبریک گفت

ادامه مطلب...
۰۱ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر اسماعیلی

عکس جدید نیکی کریمی در کانادا


نیکی کریمی بازیگر مشهور و بسیار محبوب مردمی که هیچگاه به مانند عروسک های سینمای کشورمان خودرا بزک نکرده و همیشه به عنوان یک بازیگر محبوب و دوست داشتنی برای عموم افراد جامعه ظاهر شده است نیکی کریمی با رسیدن نوروز 96 این عید باستانی را به مردم کشورش تبریک گفت.

نیکی کریمی بازیگر کشورمان با انتشار عکس هایی از خودش سال نو را تبریک گفت.
عکس های جدید نیکی کریمی

ادامه مطلب...
۰۱ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر اسماعیلی

یک لیلیِ بدِ بد :(

به خانه که می آیی کیف لپ تاپ را می گذاری کنار در (که جایش آنجا نیست). کتت را می گذاری روی اپن. کتاب ها را هم همین طور . جوراب هایت را هم مچاله می کنی می اندازی یک گوشه. مطمئنم کفش هایت هم داخل جاکفشی نگذاشته ای و اگر بخواهی بروی یک دوش بگیری برای رفع خستگی حوله ات را پرت می کنی روی تخت. شروع می کنم به غر زدن. "از صبح یک دقیقه بیکار نیستم برای مرتب کردن خونه؛ ببین توی 5 دقیقه چه ریخت و پاشی کردی؟!" تو لبخند می زنی...

می خواهی بروی مسجد. پیراهنت را عوض می کنی. چهره ام را یه جور ناراحتی می کنم که "اگه گذاشتی سبد لباس کثیف ها دو روز خالی بمونه. پیرهنت را که دو روز بیشتر نپوشیدی! صبح دلم نیومد پیرهن سفید و شلوار شیری رنگت را بندازم تو ماشین لباس شویی. گفتم رنگش کدر میشه. با دست شستم. ببین پوست دستم رفته." دستم را می گیری، می بوسی و به نشانه تشکر، لبخندِ غمگینی می زنی...

شام را که خوردیم با حالت خستگی می گویم: "من خیلی خسته م. امشب زود می خوابم." نمی گویی که "منم خسته م اما نمی تونم زود بخوابم. باید برای فردا از این برنامه ای که نوشتم هرجور شده اجرا بگیرم" در عوض لبخند می زنی و تایید می کنی که چه قدر خسته ام و چه قدر مراقبت از یه بچه ی شیطون انرژی می گیره.

تو می نشینی پای لپ تاپ و من می خوابم. نفهمیدم کی آمدی و خوابیدی. فقط نصفه شب نگاهت کردم که چه قدر عمیق خوابیده ای. جوری که انگار کوه کنده ای...!

قبل اذان بیدار می شوی. می روی مسجد. وقتی برمی گردی حتی فرصت صبحانه خوردن نداری چه برسد به چرت کوتاهی. انگار نه انگار که خسته ای و کسر خواب داری. برایت لقمه می گیرم تا توی راه بخوری. لبخند می زنی و خداحافظی می کنی...



تو که می روی خانه غرق سکوت می شود. دخترک آرام خوابیده. پرده ها را هنوز کنار نزده ام. خانه آرام و تاریک است. جان می دهد برای دوباره خوابیدن. دخترک توی خواب جابه جا شده و آمده روی پتوی من. از ترس بیدار شدنش بی خیال پتوی خودم می شوم. پتوی تو را می کشم روی سرم.

چه قدر بوی تو را می دهد... بوی عطرت، بوی خستگی هایت، بوی تمام نخوابیدن هایت.

تو چه قدر صبوری... چه قدر غر نمی زنی. چه قدر بی منت تلاش می کنی.

کاش دیشب بود و هنوز این پتوی سبز مغز پسته ای رویت بود و آرام خوابیده بودی. همان خواب عمیق که انگار از کوه کندن آمده ای... اما نه... تو کوهکن نیستی فرهاد! چون من شیرین نیستم. من تلخم. غرغرو و پرمنّت. تو مجنونی. داری کوهی عظیم را حمل می کنی. کوهی از مسئولیت و مهر. و من یک لیلیِ بد هستم. خیلی بد... :((

کاش دیشب بود مجنونم تا وقتی در خوابی عمیق فرو رفته بودی پیشانی ات را آرام می بوسیدم و توی گوشت زمزمه می کردم:

"خیلی مَردی مَرد... مرا ببخش لطفا..."



۰۱ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر اسماعیلی

طعم شیرین شُکر


فکر می کند من خیلی خوشبختم. من همه چیز تمام است زندگی ام. من غرق نعمت و خوشی ام. خیال می کند... مگر چند ساعت داخل خانه ی من بوده؟ مگر شوهر من معصوم است؟ مگر ما همیشه گل و بلبلیم و لیلی و مجنون؟ مگر گاهی غر نمی زنم؟ اذیت نمی کنم؟ مگر گاهی عصبانی نمی شود؟ تلخ نمی شود؟ مگر توی خانواده هایمان حرف و حدیث و گله گذاری نیست؟ مگر بچه ی من بچگی ندارد؟ شیطنت ندارد؟ مریضی و شب بیداری ندارد؟ حرص دادن و ریخت و پاش ندارد؟ مگر خانه ی من زحمت و کار ندارد؟ مگر زندگی ما خرج و گرفتاری ندارد؟ مگر ما گذرمان به دکتر و مطب نمی افتد؟ مگر اینجا بهشت است...؟!


من فقط بیزارم از ذکر مداوم ناخوشی ها و سختی ها...



شُکراً لله

شُکراً لله

شُکراً لله


۰۱ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر اسماعیلی

دلت را دریا کن

* وقتی بچه نداشتم یا حتی قبل تر از آن، وقتی مجرد بودم و جایی بچه ای را می دیدم که آثار خراشی روی صورتش هست به مادرش می گفتم: آخِی، روی صورتش خراش انداخته، ناخن هاش را کوتاه کن! یا مثلا کودکی که دستی، پایی، صورتی از او زخم شده بود به مامان مهربونش می گفتم: الهی... مواظبش باش.


* حالا که مادر شده ام؛ و باوجود تمام مراقبت هایم گاهی گلی خانم با ناخنش (که یک میلی متر هم نشده!) صورتش را خراش انداخته یا اتفاق کوچکی افتاده و اثری از آن روی بدنش مانده و کسی به من می گوید: ناخن هاش را کوتاه کن، مراقبش باش و ... ناراحت می شوم. یعنی مثلاً چی که مراقبش باشم؟ یعنی به عقل خودم نمی رسد!! چه تذکرات مسخره ای می دهند! آدم را تحقیر می کنند و ... و خدا نکند که آن فرد تذکر دهنده مادر شوهر یا خواهر شوهر باشد! ناراحتی چند برابر می شود.


با کنار هم گذاشتن دو ماجرای بالا، خنده ام می گیرد...




چه قدر قضیه ساده است. پشت خیلی از حرف ها، منظوری پنهان نشده. درصد بالایی از دلخوری های ما بی پایه و اساس است. مته به خشخاش حرف هایی می گذاریم که بالای 90 درصدشان بی منظور است و آن درصد کوچک باقی مانده را هم می توان با خوش گمانی رفع و رجوع کرد.

مطمئن باشیم که دود این حساسیت های بی جا اول در چشم خود ما خواهد رفت و گلبرگ های لطیف روحمان را پژمرده خواهد کرد...

وقتی یکی از مهمان ها سر سفره درباره ی بهتر دم کشیدن برنج و جاافتاده تر شدن خورشت و خوشمزه تر شدن سس و باطراوت ماندن سبزی ها راهنمایی مان می کند! وقتی کسی به اینکه لباس بچه کم است و ای وای پهلویش یخ نزند اشاره ای می کند، وقتی دوستی برگ های زرد و خشک شده ی گلدان را جدا می کند و می گوید قشنگیش را می گیره، اینا را جدا کن! به روی همه شان لبخند بزنیم و بگوییم به روی چششششم :)


۳۰ اسفند ۹۵ ، ۰۵:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر اسماعیلی

خوشبخت ترین زن دنیا

چند شب از شب یلدا گذشته بود. دوستی آمد و نشست به اختلاط و از مراسم شب یلدای تازه عروسی تعریف کرد و رفت... همین که رفت ماجرای ذهنی من آغاز شد. مقایسه. اول نشستم به مقایسه... برای من هندوانه تزیین شده نیاوردند. برای من آجیل نیاوردند. ما ننشستیم کنار هم دهان هم لبو بگذاریم و فیلم و عکس بگیریم. یک لشکر آمده بودند و اصلا آن شب خوش نگذشت... بعدش مقایسه جولان داد و افکار بعدی و حس بدبختی! .... اصلا همه چیز همین طوری شد! اون از خواستگاری که شب اول به زور بله گرفتند و انگشتر به دستم کردند. عقدم را بگو! من را چی حساب کردند که این قدر همه چیز را ماست مالی کردند! چه قدر جو گیر بودم. چه قدر ژست سادگی و بچه مذهبی بودن گرفتم. اِ اِ اِ ! چه بدبخت بودم من! می گفتم اصلا همین مراسم ساده را هم نمی خوام. بریم محضر. چند ماه بعدشم بریم مشهد! اصلا کاش رفته بودم مشهد. آن سفره عقد و لباس عروسی که من داشتم، نداشتنش بهتر. مردم عروسی می گیرند ما هم...


صبر کن بهار. بهاری باش نه زمستانی. تو این قدر سرد و بی رحم نبودی نسبت به زندگیت. بیا و طور دیگری نگاه کن...



خواستگاری ام روان و ساده بود. انگار خدا قدم به قدمش را جور می کرد و سنگ ها را از جلوی پایمان کنار می زد. زندگی ساده و پربرکتی را شروع کردم که از نشانه های برکت زن آسان بودن خواستگاری و کم بودن مهریه اوست. ما همان شب اولی که نشستیم روبه روی هم توی همان اتاقی که فرش سبز داشت، آن قدر زلال حرف زدیم، آن قدر دل باختیم که انگشتر همان شب رفت توی انگشتم...

زندگی مان را آن قدر زیبا و ساده شروع کردیم که هنوز که هنوز است از تصور سادگی و بی ریخت و پاشی اش کیفور می شوم. سفره عقد کوچک و ساده بود و همه توی حال جا شدند و کسی نگران گیر کردن پایش به گوشه ای از وسیله های سفره عقد نبود! کیک ما چه قدر کوچولو و یک طبقه و دوست داشتنی بود. لباس و آرایشم را بگو. ما هیچ پول اضافی ندادیم به آرایشگرهایی که میلیونی پول می گیرند و تمام موها را جمع می کنند یک کلاه گیس می نشانند رویش! تمام موهای حلقه شده ی ریخته روی شانه هایم موهای خودم بود. من لنز نذاشتم. چشمهام رنگ خودش بود که آقایی دوستشان دارد و می گوید مثل سیاهی شب... چه خوب که ما برای عقد ماشین گل نزدیم.

شب یلدا یادش بخیر. گوشه اتاق پر شده بود از کادوهای رنگ رنگی و کوچک و بزرگ. چه خوب که ننشستیم جلوی آن همه آدم و خصوصا دختران مجرد لبو بگذاریم دهان هم ! چه شب بلند و قشنگی بود. عروسی... چه باصفا بود. از آرایشگاه رفتیم خانه یکی از فامیل نماز خواندیم. بعد کلی عکس گرفتیم. چه کار خوبی کردیم که آتلیه نرفتیم که آن خانم هِی مدل های عجیب غریب بدهد و آقایی خجالت بکشد و خوشش نیاید و بعد مدام نگران باشیم که چه کسی می نشیند فتوشاپشان می کند. چه خوب که زیر دامن عروسم شلوار سفید پوشیدم تا موقع سوار شدن به ماشین پایم معلوم نشود. چه خوب که جوراب سفید هم پوشیدم. چه خوب تر که برای اطمینان روی شنل چادر هم انداختم. چه کار خوبی کردیم که مراسمات اضافی و تشریفاتی بعد عروسی را فاکتور گرفتیم. چه با صفا که ماه عسل نرفتیم!!! تمام زندگی مان را در ماه عسلیم حالا... راستی راستی من چه قدر خوشبختم. بوی چی میاد؟ پاشو دختر! غذات سوخت!!



* گل های بهاری، حواستان باشد. تا افکار منفی نشست زیر پایتان که ببین فلانی چه جشنی گرفت و آن یکی چه آرایشگاهی رفت و دیگری ماه عسلش آن چنان، وقتی آفت خانمان سوز مقایسه را مثل خوره انداخت به روحتان تا به جای لبخند به همسرتان اخم و تخم کنید و زندگی را به کام هردوتان تلخ، نهیبش بزنید و بیرونش کنید.

زیبایی های زندگی خودتان را ببینید. به آنها فکر کنید. حتی بنویسید شان. من یقین دارم توی زندگی هرکدام از ما، میان خلقیات همسران ما، آن قدر نقاط قوت هست که کفه ی ترازو را به سمت خوشبختی و رضایت سنگین کند.

نسبت به زندگی تان اعتماد به نفس داشته باشید. مرغ همسایه را غاز ندانید. خوشبختی را از لابه لای هر خاطره و هر برگ زندگی تان بیرون بکشید و خدا را شکر کنید و خوشبخت بمانید، درست مثل الان که خوشبخت ترین زن دنیا شمایید :)


۳۰ اسفند ۹۵ ، ۰۵:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر اسماعیلی

از خودم خجالت می کشم، از خدا بیشتر...


برف می بارد. از صبح. پشت دار نیست اما گاهی ریز ریز می نشیند روی زمین. در خانه ام. هوای خانه گرم است. صدای قل خوردن غذایم از آشپزخانه می آید. دخترم کنار بخاری ست. مشغول بازی کردن. سه ماه و نیمه شده. رادیو را روشن می کنم و دراز می کشم کنار دخترم. دیگر مرا می شناسد. با دیدنم واکنش نشان می دهد. کافی ست لب باز کنم به حرفی تا برایم بخندد. نوازشش می کنم. احساس آرامش می کنم. احساس خوشبختی... از این حس لطیفی که در درونم جاری شده لبخند می زنم. صدای رادیو می آید. ساعت 14. توجه شما را به اخبار امروز 15 آذر ماه 1394 جلب می کنیم. پانزده آذر. پانزده آذر. پانزده آذر. شوکه می شوم. پانزده آذر برایم دیگر روزی عادی نیست. یک نشانه است. نشانه ای از حکمت خدا. همچین روزی در سال گذشته در اوج غم و ناامیدی و غصه و حالا یک سال گذشته و در اوج رضایت و خوشبختی و آرامش.


خدایا بی تابی های عجولانه ام را ببخش. کمک کن تا بفهمم زندگی یعنی همین عسر و یسر های پی در پی. یاری ام کن تا در زمان سختی صبور باشم و راضی و در زمان خوشی مغرور نباشم و سرمست.


+ برای فهمیدن حالم پست 15 آذر پارسال را بخوانید.


۳۰ اسفند ۹۵ ، ۰۵:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر اسماعیلی

پاییز غمگین برو

*اردی بهشت امسال که توی دفترچه کوچولوی زرد رنگی نوشتند: تاریخ احتمالی زایمان پانزده آذر ماه، حس کردم چه قدر آذر ماه دوست داشتنی بوده و من نمی دانستم توی این همه سال! چه قدر ماه آخر پاییز قشنگ است و چه قدر روزها آهسته می روند و اصلا حواسشان نیست من منتظر پاییزم... منتظر آخر پاییز...

*طبعم گرم و خشک است. گرما برایم شکنجه ای عجیب است اما امسال گرمای هوا که اذیتم می کرد رو می کردم بهش و لبخندی می زدم و می گفتم راحت باش! غمی نیست... در عوض شب یلدایی برفی در پیش دارم با یک نوزاد پانزده روزه که تنش لباس های نیم وجبی گرم می کنم مبادا سرما بخورد...

*امروز پانزده آذر بود.... پانزده آذر هم گذشت، خورشید مثل تمام روزها طلوع کرد، برگ های پاییزی از درخت ها افتادند، ظهر شد، اذان گفت، نسیم ملایمی می وزید، غروب شد، خورشید رفت پشت کوه ها، ستاره ها آمدند... همه چیز عادی گذشت و پانزده آذر هم تمام شد... روزهای بعد دیگر برایم فرقی نمی کند. دیگر منتظر پانزده آذری نیستم. تو دیگر نیستی کوچولو. و آذر ماه آن قدرها هم که فکر می کردم دوست داشتنی نبود....

 

** البته که راضی ام به رضای خدا، خدایی که حکیم است....


۳۰ اسفند ۹۵ ، ۰۵:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر اسماعیلی